کارنگ رسانه اقتصاد نوآوری است. رسانهای که نسخه چاپی آن هر هفته شنبهها منتشر میشود و وبسایت و شبکههای اجتماعیاش هر ساعت، اخبار و تحولات این بخش از اقتصاد را پوشش میدهند. در کارنگ ما تلاش داریم کسبوکارهای نوآور ایرانی، استارتاپها، شرکتهای دانشبنیان و دیگر کسبوکارها کوچک و بزرگی که در بخشهای مختلف اقتصاد نوآوری در حال ارائه محصول و خدمت هستند را مورد بررسی قرار دهیم و از آینده صنعت، تولید، خدمات و دیگر بخشهای اقتصاد بگوییم. کارنگ رسانهای متعلق به بخش خصوصی ایران است.
بخش بزرگی از وقت امروز به کلکل کامیار و محسن گذشت. از اینکه کامیار هواداری من را میکرد خوشحال شدم، ولی محسن هم نقش خوبی در گروه دارد. دوستی با وفا و سختکوش هست و دلم نمیخواهد اختلاف دیدگاه با من روی کارش در گروه اثر منفی بگذارد.
کامیار چپ و راست میگفت: «من عاشق مرام این پسر شدم که توی گروه موندم، قدرت رهبری حتی توی مزخرفات تکراری هر روزش هم دیده میشه!» در حالی که دلم میخواست بزنم توی سرش تا کمی ادب یاد بگیرد، اما برای چند لحظه میخکوب شدم. تا به حال فکر نکرده بودم که بچهها انتظار دارند من نقش رهبری داشته باشم. بیشتر از همه دلم میخواست همکار باشیم، ولی مگر این گروه خشن! میتواند دوستانه و مثل آدمهای متمدن و خودکار پیش برود؟
حرف اصلی محسن این بود که من نمیتوانم با کلمات بازی کنم، فرق رهبر و رئیس را هم نمیدانم، ولی میفهمم که هرکس پشت سر هم بیاید و بگوید چهکار کن، یعنی مزاحم، روی مخ، چه اسمش را بگذارید رهبر چه رئیس. بنشینیم حرف بزنیم که چهکار باید بکنیم، دیگر موی دماغ نشوید تا کار جلو برود و دوباره با هم بنشینیم و بپرسیم هرکس چهکار کرده. هماهنگ کنیم ولی دستور ندهیم.
فریبا امروز تقریبا یک کلاس فشرده آشنایی با اصول رهبری برگزار کرد. میگفت رئیس دستور میدهد و در کار مشارکت نمیکند، رئیس بیشتر اوقات در شکستها بیرون گود است و بقیه را سرزنش میکند، ولی در پیروزیها همیشه جلوی دوربین است. رئیس سرزنش میکند و همه را از انجام نشدن و دیر رسیدن کارها میترساند. ولی رهبر آرامش میدهد، تشویقت میکند، روحیه میدهد و برایت راه باز میکند.
بگذریم از اینکه سامان پرید وسط حرفش و گفت پس من که هروقت میبینمت میترسم، به این دلیل است که تو رئیسی و رئیسبازی درمیآوری؟ حقش یود یک پسگردنی بهش بزنم. ولی سامان هم قبول داشت که من گاهی تند حرف میزنم. گفتم: «بله، درست میگی. انگار ترس از به هم ریختن برنامه کاری را به این شکل خالی میکنم.»
هنوز چند دقیقه از شروع کلاس سرپایی فریبا نگذشته بود که خودم بیشتر از بقیه فهمیدم اشکالات کارم کجاست. اما بدترین بخش این بود که من تا امروز فکر نمیکردم به من به عنوان رهبر گروه نگاه میکنند. شاید به خاطر چند سال بزرگتر بودن، شاید به این دلیل که سابقه کار بیشتری دارم و در جلسات میتوانم با غریبهها بهتر و بدون گیر صحبت کنم.
سامان با خنده از آن طرف میز گفت چون کار دیگری بلد نیستی، ولی محسن هنوز جدی حرف میزد و پرید وسط که: «نه، چون به اندازه کافی همه کار بلدی و میفهمی باید هرکس چه کاری انجام بده.»فریبا ادامه داد، رهبر با گروه رشد میکند و در گیرودار مشکلات روزانه سرخط برنامه گروه را گم نمیکند.
به همکارانش اعتماد دارد، همانطور که چشمش به فهرست کارهاست، مراقب خستگی و گرفتاری و مشکلات آنها هم هست. به جای اینکه در دل همکاران ترس بیندازد، به آنها انگیزه میدهد. کامیار تکه انداخت که پس گروه از چه کسی حساب ببرد؟ ولی جمله فریبا که «گروه ما با شوق کار میکند، نه ترس» همه را ساکت کرد به جز سامان که زیرلب میگفت: «من که فهمیدم باید از چه کسی حساب ببرم.»