کارنگ رسانه اقتصاد نوآوری است. رسانهای که نسخه چاپی آن هر هفته شنبهها منتشر میشود و وبسایت و شبکههای اجتماعیاش هر ساعت، اخبار و تحولات این بخش از اقتصاد را پوشش میدهند. در کارنگ ما تلاش داریم کسبوکارهای نوآور ایرانی، استارتاپها، شرکتهای دانشبنیان و دیگر کسبوکارها کوچک و بزرگی که در بخشهای مختلف اقتصاد نوآوری در حال ارائه محصول و خدمت هستند را مورد بررسی قرار دهیم و از آینده صنعت، تولید، خدمات و دیگر بخشهای اقتصاد بگوییم. کارنگ رسانهای متعلق به بخش خصوصی ایران است.
تا حالا فکر کردهاید مهمترین و قصارترین نصیحت باباها در طول این چند میلیون سال اخیر چه بوده؟ یعنی میان اینهمه نصیحت و وصیت و پند و اندرز پدرانه، چه حرفی از همه حرفها خفنتر بوده؟ حالا تا شما فکر میکنید، من بگویم برایتان. به نظر من پرمغزترین جمله این است: «چیاش به تو میرسه؟» واقعا تا حالا فکر کردهایم که چیاش به ما میرسد؟
قرمز و آبی بازی میکنند، ما کله همدیگر را میکَنیم. راست و چپ در رقابت سیاسی میافتند، ما مخ همدیگر را میخوریم. فلان بازیگر سینما با بهمان ستاره موسیقی جروبحث میکنند، ما کف تایملاین خودمان را خونین و مالین میکنیم. خب آخر چرا؟ چشم باباها را از فضای توئیتر و اینستاگرام دور دیدهایم؟
خیالمان راحت است که یکباره سر نمیرسند و آن سؤال طلایی را ازمان نمیپرسند: «چیاش به تو میرسه؟»
داشتم «کارنگ» را ورق میزدم که یکدفعه چشمم به عکسی از یک ماشین فوقخفن افتاد. همانطور که داشتم آب دهانم را قورت میدادم، توی دلم یقه خودم را گرفته بودم و سر خودم داد میزدم که: «یعنی این لاکردار برای کدام کمپانی گردنکلفت است؟ برای تسلاست؟ برای تویوتاست؟ برای بنز است؟»
خب برای هیچکدامشان نبود؛ برای ایرانخودرو بود. دوباره آب دهانم را قورت دادم و چشمهایم را بیشتر باز کردم. یعنی میشود؟ یعنی همین خاک پرگهر دارد خودروی تمامبرقی میسازد به این خوشگلی؟ میخواستم از خوشحالی فریاد بلندی بزنم که یکباره فریاد بلندتری از اعماقم برخاست. بله این فریاد بلندتر، صدای بابای درونم بود: «چیاش به تو میرسه؟»
خواستم بگویم: «بابا خودرو ایرانی است. یعنی من ایرانی میتوانم بخرمش و باهاش توی خیابان به صورت مجاز ویراژ در حد بلامانع بدهم.» دیدم بابایم از همان درون دارد به من نگاه عاقل اندر سفیه میکند. گفتم: «یعنی منِ ایرانی نمیتوانم بخرمش؟» بابا نگاهش را ادامه داد، به طوری که بفهمم: «نع!» دوباره بابای درون سؤال کرد: «چیاش به تو میرسه؟» گفتم: «ببخشید، دیگه افتخارش که میرسه؟» بابای درون نگاهی از سر رضایت کرد و من هم نفس راحتی کشیدم. دوباره عکس خودروی برقی ایرانی را نگاه کردم و با خودم حساب کردم اگر ایرانخودرو اسباببازی همین ماشین را هم پیشفروش کند، پولم به آن نمیرسد. خب ظاهرا من از این خودروی زیبای ملی یک عکس داشتم و یک احساس افتخار، چیزی هم که نداشتم پول بود. دوباره صدای فریاد بابای درونم درآمد: «عقل… عقل یادت رفت!»
خودروی برقیِ زیبا میرسد
بهتر از صد فورد و تسلا میرسد
ناز و گاز آن به از مابهتران
افتخارش هم به ماها میرسد
حالا البته افتخار هم چیز بدی نیست؛ حیف که نمیشود با آن دنبال نامزدت بروی و شیشهها را بالا بدهی و برایش کولر لردی بگیری. بالاخره دنیا اینطوری است دیگر. قرار نیست که همهچیز به یک نفر برسد. بلند شدم و به احترام همه پدرهای جمله قصارگوی جهان ایستادم و کولر را خاموش کردم. اما این کافی نبود. دوست داشتم بروم کولر پراید 77 دوررنگِ اصلِ کرهام را هم خاموش کنم، اما یادم افتاد خیلی وقت است کولر آن بیچاره به احترام پدرها روشن نمیشود.