کارنگ، رسانه اقتصاد نوآوری ایران
رسانه اقتصاد نوآوری ایران

سورنا کجایی که کارخونه‌ت رو بستن

شب‌نوشته‌های یک بچه‌نوآور! (71)

باورش سخت است. فکر نمی‌کردم به عمر من قد بدهد که سامان را با یک دسته‌گل در دست و لبخند روی لب ببینم، اما دیدم. درست است که کامیار مثل ساقدوش شانه‌به‌شانه این شاخ شمشاد ایستاده و کل ماجرا را به یک شوخی دیگر تبدیل کرده بود، اما دیدن سامان در آن موقعیت خیلی شگفت‌آور بود.

من که حس پدر داماد را گرفته بودم، با دشواری جلوی خودم را گرفتم که چند قطره اشک از چشمانم سرازیر نشود. البته کار زیادی هم لازم نبود، چون بالا و پایین پریدن‌های کامیار به هیچ‌کس اجازه نمی‌داد حسی بگیرد؛ به هر حال چند لحظه جالب و دلنشین بود.

من هنوز به خودم نیامده بودم که سمیرا و فریبا هم رسیدند و روشن شد دامادشدن سامان حتی از رؤیای نیمه‌شب تابستان جناب شکسپیر هم رؤیایی‌تر بوده و من دچار توهم شده بودم. اما بالأخره یک دسته‌گل که در دست سامان بود! بله، این دوستان دوست‌داشتنی پیش خودشان فکر کرده بودند بد نیست به پاس انجام برخی کارها و انجام‌ندادن برخی کارهای دیگر از من سپاس‌گزاری کنند. ایول خیلی چسبید؛ حالا چرا ناگهانی؟

اینجای کار کامیار آرام گرفت و فهمید ضربه‌زدن فریبا روی میز یعنی دیگر حرف نباشد! فریبا گفت: «این چند روز تو در سفر بودی. ما هم رفتیم برنامه قدردانی از سورنا ستاری خودمان؛ و همین‌طوری یکهویی وسط برنامه سامان رو کرد به ما و گفت من فکر می‌کنم ما هم بین خودمان یکی مثل سورنا داریم.

چرا تا به حال برای نشان‌دادن سپاس‌گزاری‌مان کاری انجام ندادیم؟» و هنوز این جمله فریبا تمام نشده بود که کامیار دیگر بی‌اختیار شد و گفت: «و این‌گونه شد که به من فرمان رسید برای امروز گل بگیرم و شیرینی را هم سمیرا بیاورد. حالا کاری نداریم مجبور شدم برای صرفه‌جویی در هزینه‌ها از دست‌فروش سر چهارراه گل بخرم، ولی مهم این است که با عشق آماده شده!»

من مانده بودم وسط خنده و شگفتی و اندوه. آخر من کجا و سورنا کجا، سورنا کارخانه داشت، اصلاً خط تولید کارخانه راه انداخته بود؛ نه‌تنها صادرات محصول بلکه صادرات کارخانه هم داشت و توی برخی شهرستان‌ها هم افتتاح کرد؛ تنها مانده بود یک فرایند فرنچایز هم بگذارد که دیگر دست‌کم در سطح ملی بی‌رقیب می‌شد، اما نشد.

من هنوز همین یک کسب‌وکار کوچک را هم به سرانجام نرسانده‌ام. اصلاً اینکه کاری کرد تا بتوانیم به او بگوییم سورنا، به دل‌مان نشست و با کارهای خوبش ماندنی شد. حالا جاهایی هم کم‌و‌کاستی داشت، بگذاریم پای صدتا کار خوب دیگرش.

سامان که تا اینجا ساکت بود، جلو آمد و همان دسته‌گل ارزان پیچیده‌شده توی کاغذ روزنامه را رو به من گرفت و گفت: «بیا دیگر خودت را لوس نکن. از بیچارگی ما همین بس که تو برای ما همان سورنا هستی. اندازه و قواره ما همین است دیگر؛ خوشحال باش که کارخانه از جنس نوآوری نزدی تا فتیله کارش پایین کشیده شود و ناچار شویم بگوییم: سورنا کجایی که کارخونه‌ت رو بستن.»

لینک کوتاه: https://karangweekly.ir/pwqb
نظر شما درباره موضوع

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.