کارنگ رسانه اقتصاد نوآوری است. رسانهای که نسخه چاپی آن هر هفته شنبهها منتشر میشود و وبسایت و شبکههای اجتماعیاش هر ساعت، اخبار و تحولات این بخش از اقتصاد را پوشش میدهند. در کارنگ ما تلاش داریم کسبوکارهای نوآور ایرانی، استارتاپها، شرکتهای دانشبنیان و دیگر کسبوکارها کوچک و بزرگی که در بخشهای مختلف اقتصاد نوآوری در حال ارائه محصول و خدمت هستند را مورد بررسی قرار دهیم و از آینده صنعت، تولید، خدمات و دیگر بخشهای اقتصاد بگوییم. کارنگ رسانهای متعلق به بخش خصوصی ایران است.
جایتان خالی، به بهانه تعطیلات سری به ولایت زدیم. برای ما شهرستانیها هرجا که باشیم و هرچه که بشود، دیدار ولایت و همولایتیها مزهای ویژه دارد که هیچچیز جای آن را نمیگیرد. سمیرا میگوید بهتر است هر بار به جایی برویم و آدمهای نو و جاهای ندیده را ببینیم؛ درست هم میگوید، ولی من هر بار که به دیدن ولایت خودم رفتهام، گرچه چیزهای نوتری دیده و خوشحال شدهام، در پایان غمگینتر بودهام. درست مانند ماجرای نوروز امسال که هنوز هم از آن میترسم!
تا سیزده بهدر شود، چند روزی میشد که از سفر به ولایت برگشته بودیم و بیکاری اجباری یاری کرد تا اندکی از ترسم کاسته شود، ولی دوباره که سر کار برگشتم و بچهها را دیدم، همه ترسم برگشت؛ بیشتر و قویتر از پیش. سفرنامه شنیداری سامان که با زور و پررویی ساعت نخست کاری پس از تعطیلات را پر کرد، در کنار داستانسراییهای کامیار از رخدادهای چهارشنبهسوری و شیطنتهایش پای هفتسین که تلاش میکرد به شکل دیداری هم بازگو کند، دوباره من را به ترسهای فراموششده برگرداند؛ ولی تیر آخر را در همان روز نخست فریبا زد، وقتی پرسید: «بچهها در روزهای تعطیل برای پیشبرد کار هم فکری کردید؟»
تا فریبا درگیر غرولندهای مهدی و سمیرا و محمد بود و کامیار را ساکت میکرد، همهچیز سال پیش دوباره از جلوی چشمم رژه رفت و آنگاه که سامان گفت: «میخواستم امروز گفتوگوی ترسناک نداشته باشم.» انگار دستم را گرفت و به میان ترسهای بازیافتی سفر به ولایت پرت کرد؛ تا به یاد بیاورم بچهتر از این که بودم، یک روز در تنهایی و در بازگشت از دبستان به خانه تازه اجارهشدهمان سایه رخت آویزانشده روی بند پشت شیشه را به جای هیکل تنومند دزد نابکاری دیده بودم که آمده تا داشتههای اندکمان را ببرد و من را هم سربهنیست کند!
کمتر از 10 دقیقه پس از آن اهالی خانه رسیدند و نادرست بودن برداشت من آشکار و دستمایه خنده شد؛ ولی من هر روز میترسیدم تا از آن خانه کوچ کردیم. پس از آن هم هرگاه نگران از دست رفتن داشتههای اندک خود بودم، سایه رخت آویزانشده روی بند را روبهروی خودم میدیدم. در همین سفر نوروزی هم آنگاه که به بهانهای از آن کوچه گذر کردم، دریافتم هنوز میترسم.
امروز سامان میخندید و میگفت سال نو و روز نو، شاید روزگار نو هم بیاورد؛ اما من به سال گذشته نگاه میکنم و هیکلهای تنومند زیادی میبینم که بزرگتر از رخت آویزانشده روی بند پشت شیشه دست روی همه داشتههایمان گذاشتهاند و میترسم. دلم میخواهد به چیزهای خوب فکر کنم و امیدوار باشم. آرزو میکنم بتوانم چشمهایم را ببندم تا در کمتر از 10 دقیقه کسانی سر برسند و شادمانه دستمایه خنده شوم و از ترس رهایم کنند.
هنوز هم وقتی میترسم، به جای لرزیدن در جای خودم خشک میشوم، زبانم بند میآید و نمیتوانم به چیزی جز همان ترس فکر کنم. روزهای زیادی است که کار سودمندی انجام نمیدهم؛ به جای اینکه پیشران کسبوکار و گروهمان باشم، خشکم زده و برای سال نو هم نمیتوانم به چیزی جز هیکلهای تنومندی که از بند رخت جدا شدهاند فکر کنم؛ من هنوز میترسم.