کارنگ رسانه اقتصاد نوآوری است. در کارنگ ما تلاش داریم کسبوکارهای نوآور ایرانی، استارتاپها، شرکتهای دانشبنیان و دیگر کسبوکارها کوچک و بزرگی که در بخشهای مختلف اقتصاد نوآوری در حال ارائه محصول و خدمت هستند را مورد بررسی قرار دهیم و از آینده صنعت، تولید، خدمات و دیگر بخشهای اقتصاد بگوییم. کارنگ رسانهای متعلق به بخش خصوصی ایران است.
فریبا هشدار داده بود که برخی از کارهای خوب و قشنگ و امروزی درباره این گروه قابل اجرا نیست، اما من مثل خیلی وقتهای دیگر گوش نکردم و نتایجش را هم دیدم. کسی نیست بپرسد اول سال کدام آدم عاقل و فرهیختهای خودش را درگیر کاری میکند که بیشتر به تلاش مذبوحانه شبیه باشد و مشت محکمی در دهانش بخورد که… گفته بود نکن و نمیشود، ولی به هر حال ما که کردیم و شد آنچه نباید میشد.
گفتم پس از روزهای کشدار تعطیلی و دوری از فضای کار و حالا که بچهها با توان بیشتری برگشتهاند، مثلاً یک حرکتی بزنم که هم کارکرد فرهنگی داشته باشد و هم روحیه گروهی را تقویت کند. برای همین گفتم بچهها بیایند یک ساعتی دور هم بنشینیم و گفتوگو کنیم!
هرکس از چیزی که این روزها فکرش را مشغول کرده بگوید، شاید برای بقیه کارساز باشد و از اینجور چیزها. توی یکی از همین بعدازظهرها که همگی در آرزوی یک جای ساکت و نشمینگاهی نرم هستند تا به قول کامیار «لختی بیاسایند و خواب از چشم بزدایند!» بچهها را با هزار خواهش و قربانصدقه دور هم نشاندم که بیایید کار فرهنگی گروهی بکنیم.
پس از شرح ماجرا، درخواست کردم یک نفر صحبت را شروع کند. بگذریم که محمد گفت بهتر است با قرعهکشی شروع کنیم و دوباره کامیار شوخی راه انداخته بود که در این روزهای مبارک نمیشود! بالاخره بازی و شوخی کامیار هر جور بود به پایان رسید و سامان برای دیگران شروع به گفتن درباره کتابی کرد که تازه خوانده بود. وقتی روشن شد که کتاب درباره رمزارز بوده، انگار خواب از چشم برخی پرید و گوشها تیز شد.
مقداری درباره پیدایش آنها گفت و تنها به یادم مانده که از کسی به اسم ساتوشی هم یاد کرد. در این بین مهدی و سمیرا بیشتر از دیگران کنجکاو بودند، اما محسن چنان بیحوصله بود که من مثلاً خواستم او را داخل گفتوگو کنم و پرسیدم: «شما نظرت چیه؟» پیش از اینکه پاسخی بدهد، باز پرسیدم: «نظری درباره این موضوع داری؟» درنگی کرد و هنوز پاسخ نداده بود که کامیار گفت: «باید سه بار بپرسی تا با اجازه بزرگترها جواب بدهد.»
اینبار محسن گفت: «توی تعطیلات فریدون را دیدم که مکانیک سرشناس در شهرستان محل زندگی خانواده است. دیدم پشت میز کوچکی در انتهای مکانیکی نشسته، از لباس کار خبری نیست و لباس معمولی خودش را پوشیده، دستها تمیز و ذرهای روغن و سیاهی روی آنها نیست و همچنان که سرش پایین و تا گردن توی گوشی بود، در جواب سلام من گفت: سلام داداش امروز نمیرسم سرم شلوغه!
زدم روی شانهاش و گفتم: اوهوی منم. تحویل بگیر. معلوم شد آقا جمشید کار و کاسبی را رها کرده و تصمیم گرفته سرمایه سوخته در بورس را از رمزارز دربیارود و به جای آچار گوشی دست بگیرد و بشود یک یقه سفید! میگفت هنوز تصمیم نگرفتهام اسمم را بگذارم ساتوشی یا همان فری؟»