کارنگ، رسانه اقتصاد نوآوری ایران
رسانه اقتصاد نوآوری ایران

10 سکانس از کارخانه نوآوری / آری این چنین شد برادر


سکانس اول: محمد دستم را گرفته که به جایی نخورم. زیرزمین تاریک تاریک است و برای بار اول کوری را تجربه می‌کنم. زیر پاهای‌مان پر از خرده‌ریز است. بعضی‌های‌شان وقتی پایت را زمین می‌گذاری می‌شکنند و بعضی‌ها فقط خاک بلند می‌کنند. بالأخره نور موبایلش را روشن می‌کند. به نظر می‌رسد به اندازه کافی از عنصر غافلگیری برای مواجهه من با آن فضا استفاده کرده و لذتش را برده. زیرزمین سوله شماره 4 کارخانه اما، جای اسرارآمیزی است؛ پر از خرده‌های تاریخ.

سکانس دوم: فراخوان جلسه داده‌اند. بخشی از کارخانه بازسازی شده است. ساختمان U شکل آن جلو یک جور مقر فرماندهی است. از معمار و بنا تویش می‌آید و می‌رود تا کوفاندر و کافه‌دار. همه دارند بخشی از آرزوهای خوشگل آینده را می‌سازند. توی راه‌پله به دیالوگ‌ها گوش که بدهی، همه دارند از روزگاری که عملیات بازسازی تمام شود حرف می‌زنند. می‌رسم به جلسه؛ مدیرعامل جدید آمده و همه تیم مدیریت کارخانه آینده نوآوری را جمع کرده و با شور و هیجان روی شیشه با چهار رنگ ماژیک چیز می‌نویسد. 12 رنگ از چیزی شبیه به ماژیک هم روی میز جلویش ریخته و با همان‌ها توی دفتر و روی میز و هر جایی که سفید مانده باشد، «نوت» می‌نویسد. با خودت می‌گویی :«بابا نوآور» و می‌نشینی. هنوز سلام و احوالپرسی نکرده می‌پرسد: «تو اگه بودی، چه جوری از این کارخونه پول درمی‌آوردی؟» هنوز فکر نکرده و به شوخی می‌گویم: «کارواش می‌زدم»؛ در سطر بیست‌ویکم ستون سمت راست با ماژیک نارنجی می‌نویسد: «کارواش»؛ بالای ستون را نگاه می‌کنم. به نارنجی نوشته: BM*

سکانس سوم: توی راه‌پله جای سوزن انداختن نیست. چند نفر نیروی خدماتی کت و شلواری روی دست ظرف‌های شیرینی را از بین جمعیت رد می‌کنند. بیرون سالن اجتماعات طبق عرف آن‌ روزهای اکوسیستم (و شاید همچنان طبق عرف الان) همه در حال شبکه‌سازی و معاشرت هستند. از بالکن سالن مجاور آمفی‌تئاتر که نگاه کنی همچنان کارگر و فرغون و کلاه ایمنی زرد می‌بینی. دو تا سوله اول البته مدتی است دارند با شمایل جدید کار می‌کنند. امروز، روز افتتاح کارخانه است. هنوز دنباله اسمش آزادی ندارد. سه بار قبل از این قرار بود افتتاحش کنند و هر بار نشده بود. سخنران اول پشت تریبون می‌رود. فایل ارائه را که باز می‌کند، می‌گوید لوگوی شرکت من کو؟ توضیح می‌دهم که در تمام این مدت سعی کردیم برای کارخانه هویت مستقل بسازیم و اگر خاطرتان باشد، قرار بود نسبتش با شرکت شما را فریاد نزنیم. همان‌طوری که فایل را بالا و پایین می‌کند می‌گوید: «پولش را کی داده؟» و بعد از روی فلش لوگوی شرکت را کنار لوگوی کارخانه اضافه می‌کند.

سکانس چهارم: می‌گوید با موبایلت فیلم بگیر! می‌گویم خیر سرمان پروژه عکاسی تعریف کرده‌ایم. دوربین آن بالا دارد تایم‌لپس می‌گیرد. می‌گوید، نه! کسی حواسش به آدم‌ها نیست. همه دارند از ساخته شدن در و دیوار فیلم می‌سازند. شما از من بگیر. وقتی سر تیرآهن را گرفتم و بلند کردم. آن سوله کارخانه نوآوری، سه ماه بعد از این لحظه تبدیل می‌شود به جایی که سه سال بعد زندگی‌ام را قرار است آنجا بگذرانم.

سکانس پنجم: از صبح همه‌چیز یک جور دیگر است. سر و شکل پارکینگ‌ها، رنگ و لعاب آدم‌ها، حتی لباس بچه‌های جلوی در تغییر کرده. ترکیب ماشین‌هایی که می‌آیند و می‌روند هم به پرشیاهای سفید و سیاه محدود شده. تابلوی برنجی نسبتاً بزرگی روی دیوار سفید پشت ساختمان U نصب شده که البته رویش را با پارچه سفید پوشانده‌اند. امروز قرار است کارخانه باز افتتاح شود. این‌بار به شکل رسمی‌تر از دفعات قبل البته. رئیس‌جمهور وقت می‌آید، پارچه را کنار می‌زند، اسم آزادی به نام کارخانه اضافه می‌شود، آنهایی که منتظر امروز بودند، عکس یادگاری می‌گیرند. پشت تریبون می‌گویند همین الان دو هزار نفر از جوانان این مرز و بوم در فضای کارخانه مشغول کارند و عین سریال‌های سروش صحت، عده‌ای که همیشه مسئول حل کردن مشکلات‌اند سریع یادداشت می‌کنند: حل مشکل اشتغال جوانان.

سکانس ششم: حالا تقریباً کسی از آن تیم روز اول باقی نمانده. ساز و کارعوض شده. بعضی‌ها مهاجرت کرده‌اند، بعضی‌ها وانمود به مهاجرت کرده‌اند، بعضی‌ها خودشان کسب‌وکار راه انداخته‌اند، بعضی‌های دیگر ازجمله من و چند نفر دیگر مشغول کار دیگری در یکی از سوله‌های کارخانه هستند. بازسازی کارخانه تقریباً تکمیل است و البته که نوشته نارنجی BM سر ستون اول از سمت راست، حالا پاسخ درخورش را پیدا کرده؛ آنچه در عمل اتفاق می‌افتد، همان فرمول همیشه جواب‌ده همیشگی است: اجاره فضا! البته که رسم روزگار چنین است.

سکانس هفتم: متأسفانه یا خوشبختانه چون رسم روزگار چنین است، از آنجا رفته‌ای. هرازگاهی البته برای شبکه‌سازی(!) همچنان گذارت به کارخانه می‌افتد. هر بار، نیم‌طبقه‌ای، کانکسی، میز و صندلی، پارتیشنی اضافه شده و فضاهای بیشتری با مدل اشتراکی در اختیار آنهایی که می‌خواهند در بطن اکوسیستم نفس بکشند گذاشته شده. کسی اما انگار نگران آینده نیست. نگران قرارداد پنج‌ساله‌ای که از همان روز اول هم هر بار می‌پرسیدی بعد پنج سال چه؟ همه می‌گفتند تمدید می‌کنیم. و وقتی می‌پرسیدی اگر مالک نخواست تمدید کند چه؟ با خوشبینی غالب اکوسیستم نوآوری در ایران جواب می‌گرفتی که بالأخره یکی پیدا می‌شود پولش را می‌دهد و می‌خریمش.

سکانس هشتم: اگر با هر عنوان و سمتی، تجربه کار در فضای کسب‌و‌کارهای نوآورانه را داشته باشید، می‌دانید که در کنار همه اتفاقات خوبی که در این اکوسیستم می‌افتد، نوعی از BM همیشه وجود دارد که از یک جایی به بعد تبدیل می‌شود به مکانیسم بقای آن دسته از کسب‌و‌کارهایی که BP درست و درمان و زمینی ندارند. آن هم ارزش‌گذاری‌های فضایی و جذب سرمایه بر پایه همین ارزشگذاری‌هاست. در واقع هستند کسب‌و‌کارهایی که به قول معروف فاند می‌گیرند، برای اینکه زنده بمانند که در راند بعدی هم فاند بگیرند! معمولاً در جلسات مذاکره سرمایه‌گذاری این جور کسب‌و‌کارها یک سری کلیدواژه دارند. «نخبه»، «95 درصد شکست در کسب‌و‌کارهای استارتاپی»، «برندینگ»، «مسئولیت اجتماعی» و… صاحبان این بیزینس‌ها که معمولاً از این مدل مذاکره به صورت مقطعی جواب می‌گیرند، کلی سابقه شکست در کسب‌و‌کار دارند و کلی عکس یادگاری قاب‌شده با تابلوهای افتتاح پروژه‌ها و گزارش‌های زدن KPIها.

سکانس نهم: نظریه نامحبوب این یادداشت این است که آنچه به‌عنوان بیانیه هم‌آوا و در برخی برداشت‌ها ساکنان کارخانه نوآوری آزادی در حال دست به دست شدن است، حسی را منتقل می‌کند که انگار دارد به یکی از سرمایه‌داران اکوسیستم می‌گوید برپایه همان مسئولیت اجتماعی نانوشته، بیا و شما خریدار ملکی باش که مالک با هر توجیه و منطقی قصد فروشش را کرده. درست است که متن مدام می‌گوید «مالک محترم»، اما بیشترمان موقع خواندن بیانیه دوست داریم فکر کنیم از فعل معکوس در نوشته استفاده شده. چون کلاً این جور وقت‌ها علاقه‌مندیم پای سرنوشت و روزگار را بکشیم وسط که یادمان برود از همان روز اول هم پاسخ روشنی برای سوال «بعد پنج سال چه؟» نداشته‌ایم.

سکانس دهم: مسئله کارخانه نوآوری آزادی هرچه باشد، راه حلش بازی‌های همیشگی اکوسیستم ابری نوآوری در کشور نیست! فراموش کردن تصویر آرمانی روزهای اول و خاک گرفتن عکس‌های یادگاری و بده‌بستان‌های مگوی این سال‌ها نباید باعث شود این بار هم راه حل‌مان یافتن فرشته نجاتی باشد که ناگهان با اسب سفید می‌آید و اکوسیستم را از یک فاجعه دیگر نجات می‌دهد. اگر به کارخانه، به چشم یک کسب‌و‌کار نگاه کنیم، راه حل ساده است. اگر چنین پلتفرمی، پتانسیل درآمدزایی و رشد برپایه نوآوری (و نه برپایه افزایش اجاره ماهانه) داشته باشد، حتماً کسی پیدا می‌شود که سرمایه‌اش را با کمال میل خرج زنده نگه داشتن آن کند. اما اگر کسی به فریاد وامصیبتای‌ ما گوش نمی‌دهد، حتماً یک جای کار می‌لنگد و شاید در چنین شرایطی به قول آن فیلم، یک پایان تلخ، بهتر از یک تلخی بی‌پایان باشد! 

لینک کوتاه: https://karangweekly.ir/ilbt
نظر شما درباره موضوع

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.