کارنگ رسانه اقتصاد نوآوری است. در کارنگ ما تلاش داریم کسبوکارهای نوآور ایرانی، استارتاپها، شرکتهای دانشبنیان و دیگر کسبوکارها کوچک و بزرگی که در بخشهای مختلف اقتصاد نوآوری در حال ارائه محصول و خدمت هستند را مورد بررسی قرار دهیم و از آینده صنعت، تولید، خدمات و دیگر بخشهای اقتصاد بگوییم. کارنگ رسانهای متعلق به بخش خصوصی ایران است.
یادم باشد دیگر از این غلطها نکنم، دستکم وقتی که سمیرا و فریبا هستند؛ گرچه سامان هم تا وقتی که خودمان بودیم از این بداخلاقیها نداشت! شاید هم حرف آنها درست است و من درخواستی بیش از اندازه دارم.
بالاخره کار و مشکل گروه بود و باید حل میشد، درست که ما کارگر نیستیم، ولی… اصلاً خودم رفتم وسط اتاق ایستادم و گفتم: «بچهها شما همه تاج سر من؛ ولی…» پیش از اینکه سامان گیر بدهد و تکهپرانی کند، حرفم را درست کردم و گفتم: «شما جاتون روی سر من، همه رئیس، بزرگتر، آقا، خانم، گرامی، سرور، … ولی نمیشه که کار جابهجا شدن را بسپریم به کارگران.
اگر خودمون کمک کنیم کار زودتر تموم میشه و تمیز و بدون مشکل هم خواهد شد.» شاید برای نخستین بار بود که من حرف زدم و کامیار وسط صحبت نپرید، اما یک نگاه گذرا به همه بچهها انداختم و دیدم یکی دو نفر اصلاً سرشان را برگرداندند گویا چیزی گفته نشده، سامان همچنان به من زل زده بود بیحرکت و بیصدا، ولی فریبا بیتاب شده و انگار برای گفتن یکی از آن جملات کوبنده آماده میشد.
من هم رفتم توی لاک دفاعی و سرم را به سمت دیگری برگرداندم که با سمیرا چشم در چشم شدم و گفت: «بله درست میفرمایید؛ همه باید مشارکت کنند، اصلاً مگر میشه؟ کار خودمونه. من که دلم نمیخواد وسایل کارم توی اسبابکشی خراب بشه.» هنوز فرصت نکرده بودم خوشحالی خودم را از این همراهی نشان دهم که سمیرا هم نشست روی صندلیاش و سرش را به طرف دیگر و رو به صفحه نمایش برگرداند. نفهمیدم قبول دارد کمک کند یا فقط یک چیزی گفته که گفته باشد و بعد بپیچاند.
تقریباً روشن شد که از این گروه برای کار جابهجایی نمیشود انتظار همراهی داشت. درست در همان حالی که چشمان بهتزده من مثل جیغ بنفش و زعفرانی یک دور ۳۶۰ درجه توی اتاق میزد، سامان زیرلب گفت: «من که وسیلهای ندارم، اصلاً قرار بود دو روز آینده برم مرخصی!» بهتر دیدم که نشان بدهم نشنیدهام.
حالا من مانده بودم و نگاههای فریبا. به سمت فریبا برگشتم، سینه را صاف کرده و پرسیدم: «شما که موافق هستید؟» و او انگار فنر از جا در رفته، گفت: «البته که نه! مگه ما کارگریم؟ شتریم یا شترمرغ؟ کولهکشیم یا جاروکش؟ سیمکشیم یا پاروکش؟» تکهپرانی کامیار به دادم رسید که گفت: «شما که فعلاً سخنور هستید و نثر مسجع صادر میفرمایید.»
و ادامه داد: «بابا یک کاری روی زمین مونده، رئیس بزرگ و عزیزمون کارگر هم گرفته، اما از همه شما سروران گرامی برای صرف میوه و شیرینی و ناهار دعوت میشه. قدم برادر و پسرعمو و پسرخاله گردنکلفت و کاری شما هم روی چشم. هرکدام یه دستی برسونید، کار رو جمع کنیم. بلانسبت بزرگترها گروه هستیم، نه…»
انگار من هم کار قشنگی نکرده بودم که خواستم همه کارها را خودمان انجام بدهیم. در فکرم تنها این بود که زودتر انجام شود، در نتیجه خردهفرمایشهای رئیس، خردهخرده به دیوار خورد و یک خورده کار گره خورد و یک درخواست خرد تبدیل شد به ماجرای خردهجنایتهای رئیس و کارمندی!