کارنگ رسانه اقتصاد نوآوری است. در کارنگ ما تلاش داریم کسبوکارهای نوآور ایرانی، استارتاپها، شرکتهای دانشبنیان و دیگر کسبوکارها کوچک و بزرگی که در بخشهای مختلف اقتصاد نوآوری در حال ارائه محصول و خدمت هستند را مورد بررسی قرار دهیم و از آینده صنعت، تولید، خدمات و دیگر بخشهای اقتصاد بگوییم. کارنگ رسانهای متعلق به بخش خصوصی ایران است.
میگفت: «اولاً که حق با من بود. بعد از اون همه رفتوآمد، همه کارهایی رو که گفته بودن دنبال کردم و تغییراتی رو که میخواستن یک به یک پیاده کردم؛ ثانیاً نشسته جلوی من اونجور حرف میزنه انگار که… خب من چقدر باید تحمل کنم؟ ثالثاً به چه حقی هر روز ما رو میکشونن دفترشون و وقتمون رو میگیرن؟ شیطونه میگه بزنم توی…»
گفتم: «اول اینکه، اولاً درست نیست، بهتره بگی اول! یک نگاه سخت و پرسشگرانه کرد که از نگاه کردنهای غضبناک فریبا و تکههایی که سمیرا میاندازد پرمعناتر و گزندهتر بود. فهمیدم بهتر است پارسی را وقتی دیگر پاس بدارم.
صدا را صاف کردم و گفتم: «از مشتریمداری چیزی میدونی؟ نشنیدی که حق با مشتریه؟ صد بار نگفتیم و نخوندیم که حرف اول و آخر رو مشتری میزنه؟ اینها فقط برای جلسات آموزشی و گفتوگو خوبه یا باید در عمل هم اجرا کنیم؟» دیدم سرش را بلند نمیکند و ساکت است. من هم کمی ساکت شدم.
بیاختیار جوگیر شده بودم و با صدای بلند حرف میزدم. چند قدمی رفتم و برگشتم، با آرامش گفتم: «برادر من، عزیزم، آقا پسر گل، همیشه گفتیم «مشتریمداری». نکنه تو شنیدی «مشتری نداری»؟»
کامیار که گوشه اتاق نشسته و تا اینجا ساکت بود، بلند شد و لیوان آبی را آورد و گذاشت روی میز. از آنجا رفت روبهروی تابلو ایستاد، چندتایی ضربه کوچک به تابلو زد و خیلی جدی گفت: «حرف و گفتوگو تمام، ساکت باشید و توجه کنید! درس امروز مشتریمداریه.»
نیمخیز شده بودم که بروم و جلوی کامیار را بگیرم که دیدم سامان با لبخندی روی لب، سرش را بالا آورد. سر جای خودم ماندم و روشن شد که بالاخره توانستیم بر عصبانیت چیره بشویم. حالا کامیار بود که میدانداری میکرد و همه را به خنده انداخته بود.
«مشتریمداری، یعنی مشتری روی یک مدار؛ یعنی مشتری روی این خط جلو میره و تو باید بدونی و پات رو از این خط بیرون نگذاری. مدار مشتری مثل مدار سیارههای منظومه شمسیه. یه وقت بهت نزدیک میشه، یه وقت دور. نه وقتی که نزدیک میشه باید زود پسرخاله بشی و نه وقتی که دور میشه باید قهر و گریه کنی. مشتری یعنی همین.»
من که از تغییر فضای اتاق خوشحال بودم، ساکت نشسته بودم و کامیار همچنان شیطنت میکرد، اما نگذاشتم ادامه بدهد و رو به سامان گفتم: «تو که تازه درگیر کار نشدی. بالاخره مشتری از ما درخواست همکاری داره، باید کارش رو انجام بدیم. اگر درخواست غیرمنطقی رو هم با دلیل و برهان پاسخ بدیم، تنش و درگیری و دلخوری درست نمیشه.»
سامان که آرامتر شده بود، گفت: «آخه گاهی اوقات شیطونه میگه بزنم توی…» کمی سکوت کردم. این بار من نگاهی معنادار کردم و گفتم: «تو با شیطونه کار میکنی یا ما؟ شیطونه بیخود میگه. ما که میگیم همیشه باید روی مدار خرسندی مشتری حرکت کنیم، وجود کسبوکار ما به بودنِ مشتری وابستهست. حالا شیطونه هر چی میخواد بگه!»